-
سپندارمذگان
شنبه 29 بهمن 1384 16:14
... روز سپندارمذگان مبارک ... ولنتاین هیچ وقت برای من هیچ معنی ای نداشته... چه عاشق بوده ام چه نه . چه آنروزهایی که نمیدانستم سپندارمذگانی بوده و چه حالا که میدانم . هرگز روز عشق ایرانی را با سالروز مرگ کشیش رومی عوض نمی کنم . هرگز هویت و اصالت و هزاران ساله ام را به مشتی شکلات و خرسی پشمالو نمی فروشم . بر خلاف آنچه...
-
یه تلفن کوچولو
یکشنبه 9 بهمن 1384 15:25
خیلی سعی کردم شماره تلفنش رو به خاطر بیارم ، اما نشد . آدم هایی که از زندگیم میرن با همه متعلقاتشون میرن ... شماره تلفن ... روز تولد ... حتی اسم فامیلی دیگه هیچ کدوم یادم نمی مونه . همین جوری ویرم گرفته بود باش حرف بزنم ... باز به ذهنم فشار آوردم ... فایده ای نداشت . لعنت به این ناخودآگاه ! وقتی بشناسیش ، هیچ جوره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 بهمن 1384 13:51
وقتی یه جونور پنج ساله از خودش عکس میگیره :
-
مشکل
پنجشنبه 6 بهمن 1384 00:18
این ترم یه درس غیر حضوری داشتم که خودم باید می خوندم و می رفتم پیش استادم اشکال هامو می پرسیدم . من هم چون تمام وقت کلاس داشتم میذاشتم سر ظهر وقت ناهار می رفتم خِر استاد بیچاره رو می گرفتم و اون هم همیشه با حوصله به من جواب میداد . با خودم فکر میکردم خب عیب نداره پولش رو میگیره . ولی امروز کشف کردم که از درس های غیر...
-
افسانه پاییزی
جمعه 23 دی 1384 14:26
اصلا درک نمیکنم چطوری سه تا برادر با شخصیت ها و تربیت های مختلف میتونن عاشق یک دختر بشن !
-
اعتراف
شنبه 17 دی 1384 20:16
متاسفم که از مردنت ناراحت نشدم . شاید همچین حقی نداشته باشم اما باید اعتراف کنم که کمی هم ته قلبم خوشحال شدم . از خودم خجالت نمی کشم . عذاب وجدان هم ندارم . هرچند مُردی ... اما امیدوارم بهت بر نخوره ؛ همه چیز خیای خوبه ... زیادی خوب .
-
مردی با عبای شکلاتی
جمعه 2 دی 1384 16:03
فکر می کنم بهترین اتفاق اینترنتی این روزها اومدن محمد خاتمی به وبلاگستان باشه . من که خیلی ذوق کردم . یاد اون روز دانشجو افتادم که ترم اول بودیم ، کلاس رو جیم زدیم و رفتیم دانشگاه تربیت مدرس که سخنرانی خاتمی رو بشنویم . چقدر از اون موقع تا حالا همه چی فرق کرده ... عکس از محمد
-
زندگی مدرسه ای
پنجشنبه 1 دی 1384 23:53
یه امتحان خوب ، حال آدم رو از این رو به اون رو می کنه . باعث میشه کلاس گرامر خوش بگذره ... مهمونی زورکی شب یلدا قابل تحمل بشه ... و برنامه های مزخرف تلویزیون جالب به نظر بیاد ! اما بر عکس ، یه امتحان بد همه چیز رو بدتر میکنه ! ترافیک اعصاب آدم رو بیشتر از همیشه خرد میکنه . مزه باقالی پلو به افتضاح ترین حد ممکن میرسه...
-
بارون
شنبه 26 آذر 1384 19:49
احساس یه کشاورز رو دارم که بعد از یه مدت طولانی بارون رو زمین هاش باریده ... هیچ وقت تو عمرم این همه منتظر بارون نبودم ... هیچ وقت دلم تا این اندازه برای دیدن کوه ها تنگ نشده بود . هیچ وقت این قدر از خیس شدن زیر بارون لذت نبرده بودم . خدایا شکرت .
-
دعا
جمعه 25 آذر 1384 17:58
خدایا بارون بفرست ...
-
خلاء
یکشنبه 13 آذر 1384 22:22
یه وقت هایی تو زندگی پیش میاد که آدم نسبت به هیچ چی ، هیچ حسی نداره ... مثل الان من . نمی فهمم چیه . فقط میبینم کمی بی تفاوت ترم . لذت بخش ترین کار تو این مواقع ، خوندن وبلاگ بقیه است . انگار به حرفهای یکی گوش میدی بدون این که مجبور باشی همدردی کنی ... عکس العمل نشون بدی یا حتی تا آخر بشنوی ! مخاطب ساکت خیلی چیز خوبیه...
-
انشاء
یکشنبه 29 آبان 1384 18:02
رمان ، نوشتن یک اتفاق نیست . بلکه اتفاق یک نوشتن است ... بله . موافقم ؛ در همین حد . بیشتر از این متاسفانه نظری ندارم ! چهار ساعته که دارم سعی می کنم در این باب قلم بفرسایم اما نمیشه که نمیشه . خب چی بنویسم وقتی نمی دونم ؟؟؟ آخه این چه موضوع انشاییه ؟؟؟ باید صد تا تخصص داشته باشی تا بتونی یه صفحه درباره اش بنویسی ......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آبان 1384 21:42
چه کرده این بلاگ اسکای !!!! یه چند روزی نبودم اومدم دیدم همه چی عوض شده . فعلا تو شوک هستم !!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آبان 1384 03:33
خسته ام از این همه شلوغی ... کاش می تونستم برم یه جایی که هیچ صدایی نباشه ؛ نه تیک تیک ساعت ، نه وزوز فن کامپیوتر ، نه جیغ بچه همسایه ، نه آژیر دزدگیر ماشین و نه حتی موسیقی . بدم میاد به کسی تلفن بزنم ..... بدون صدا کارتون نگاه میکنم .....دوست ندارم کسی بام صحبت کنه ..... حرف نمی زنم که صدای خودم رو هم نشنوم . دلم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهر 1384 22:47
متنفرم از تمام کسانی که از تغییر کردن من ناراحت میشن !
-
چای
جمعه 29 مهر 1384 12:38
او برایم آنقدر هست که صبح وقتی از خواب بیدار می شوم، یادم می رود دست و صورتم را بشورم و یک راست می روم به آشپزخانه و زیر کتری را روشن می کنم و چای دم می کنم. آنقدر به دم کردن چای صبح ها عادت کرده ام که بعضی وقت ها فکر می کنم اگر قرار نبود صبح ها شعله زیر کتری را روشن کنم، چه کار می کردم؟! ادامه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهر 1384 15:31
احمق بودم که می خواستم کمکش کنم . می خواستم شخصیت داشته باشه ... غرور داشته باشه . می خواستم قدر خودش رو بدونه . ولی ترسید مسئولیت بدبختی اش به گردن خودش بیفته . گفت : من نمی تونم ... من جسارت تو رو ندارم ... من ضعیفم !!! و راه ساده تر رو انتخاب کرد : اختیار به دست دیگری دادن و به انتظار خوشبختی نشستن .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مهر 1384 13:43
احساس یه کور بهت دست میده که توی جنگل ولش کرده باشند ، وقتی کسی رایج ترین و پیش پا افتاده ترین قوانین متافیزیکی رو برات تعریف میکنه !
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مهر 1384 14:48
حسنی به مکتب نمی رفت ... وقتی می رفت مکتب تعطیل می شد ! این ترم آخری دیگه تصمیم گرفتم دانشجوی فعال و کوشایی باشم و سعی کنم تمام واحد های پس و پیشی رو که با بدبختی و چک و چونه زدن با مدیر گروه گرفتم ، پاس کنم . اما انگار زمونه نمی خواد که من بچه مثبت بشم ؛ یعنی یه روز هم که من میام سر کلاس میبینم یا استاد تشریف نیاورده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 شهریور 1384 19:07
چه خوب بود اگر آدم ها از زیر بُته سبز می شدند و هیچ فک و فامیلی نداشتند و مجبور نبودند برای اینکه با پدر و مادرشان دعوا نکنند تن به رفتن به عروسی پسرعمه ای بدهند که حتی نمی خواهند ریختش را ببینند .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 شهریور 1384 23:24
باورش کمی سخته که کشور ما ایران صاحب 170 اثر از بزرگترین نقاشان دنیا باشه.اما حقیقت اینه که به برکت علاقه فرح پهلوی به فرهنگ و هنر ، انبار موزه هنرهای معاصر تهران پُره از تابلوهای پیکاسو ، روتکو ، مونه ، دالی ، میرو و دهها نقاش دیگه . بالاخره بعد از سالها یه آدم خوش ذوق پیدا شد که به هنردوست های در حسرت لوور، فرصتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریور 1384 12:24
این روزها خیلی به مامان دقت می کنم و متعجب میشم از اینکه اون هیچ وقت پوزخند نمیزنه و به هیچکس تمسخر آمیز نگاه نمیکنه ! همیشه یادم میره فرشته ها رو روی زمین هم میشه پیدا کرد .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 شهریور 1384 18:50
از شنیدن خبر مرگ یکی از بچه های وبلاگ نویس به شدت ناراحت شدم . هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که وبلاگ نویس ها هم ممکنه بمیرن ! خدا رحمتش کنه .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 مرداد 1384 20:05
زندگی ما پر از آدمه ، که همه تاریخ مصرف دارن ! من برای تو .... تو برای من .... وقتی تاریخ مصرف من تموم شه باید برم . ما تا ابد با هم نیستیم . من راه خودم رو میرم ... با تو یا بی تو . تو یه مرحله قشنگی توی زندگی من . اما تموم میشی . چون رشد می کنی . من هم برای تو تموم میشم . موندن هر کدوم یعنی گندیدن ! من رو همین امروز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مرداد 1384 16:38
شب های تهران واقعا وحشتناکه اگه یه دختر تنهای بیرون از خونه باشی! ساعت 10 وقتی دنبال تاکسی میگردی تا زودتر از کابوس میدان انقلاب و خیابون های اطرافش راحت شی ، همه چیز آدم رو می ترسونه ... تمام پسر هایی که روزها خوشگل و باحال به نظرت میان ، یه جور دیگه میشن ... کثیف و وقیح ! کوچکترین نگاهی برات حکم یه تهدید رو داره ......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 تیر 1384 11:09
هیچ وقت نمی دونستم چقدر برام سخت و عذاب آوره که کسی یادداشت های شخصیم رو بخونه . این دزدیه .... یکی به خصوصی ترین حریم من که هیج انسانی حق نداره پاشو توش بذاره تجاوز کرده .... به اون بخش از وجودم که حتی مادمازل هم نمیخواد اونو به کسی نشون بده .....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 تیر 1384 12:41
فیلم closer رو دیدم ؛ آدم ها به هم دروغ میگن برای اینکه به هم نزدیک تر شن . اما همه همدیگه رو از دست میدن ! بعد میخوان که حقیقت رو بدونن ، وقتی همه چی رو می فهمن اوضاع بهتر میشه ؟ نه ..... زندگی شون از هم می پاشه . به همین راحتی !
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 تیر 1384 02:33
فردای انتخابات قراره چی به سرمون بیاد ؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 خرداد 1384 14:44
هنوز هم شب ها میاد تو اتاقم همون مار درازی که تو بچگی می دیدم و الان یه جورایی شبیه به آدم شده وقتی لامپ رو خاموش می کنم از لای در سرک میکشه ... گاهی هم کنار جالباسی می ایسته و به من زل میزنه . هنوز هم به اندازه وقتی کوچیک بودم ازش می ترسم . با وحشت چراغ خواب رو روشن می کنم و دیگه نمی بینمش ! نمی تونم چشمهام رو ببندم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 خرداد 1384 00:52
نوشتنم نمیاد مغزم پُره امتحانات از هفته دیگه شروع میشه حس درس خوندن ندارم نمی دونم چرا " سفر به انتهای شب " این قدر طولانیه و " شازده احتجاب " این قدر عجیب و " هرمنوتیک " این قدر سخت ... این ترم توی دانشگاه یک چیزی رو خیلی خوب یاد گرفتم : بیخود نیست درس ها رو بدون رعایت پیش نیاز نمیدن ؛ دلیلش اینه که آدم تا دو ماه بعد...