احمق بودم که می خواستم کمکش کنم .
می خواستم شخصیت داشته باشه ... غرور داشته باشه . می خواستم قدر خودش رو بدونه .
ولی ترسید مسئولیت بدبختی اش به گردن خودش بیفته .
گفت : من نمی تونم ... من جسارت تو رو ندارم ... من ضعیفم !!!
و راه ساده تر رو انتخاب کرد : اختیار به دست دیگری دادن و به انتظار خوشبختی نشستن .