اگه یه روز یه سیب به من بدن و بگن نخور،                         
می خورم
و هیچ وقت بچه دار نمی شم .



                               




                                                                            

خونه که هستم
از این فاصله
بین بقیه خونه ها دنبال خونه شما می گردم

وقتی میام خونه شما
از پشت پنجره
دلم می خواد خونه خودمون رو پیدا کنم !

بعضی شبها دلم می خواد چراغ خواب روشن باشه
نه از اون شب هایی که از تاریکی می ترسم...
از اون شب هایی که از دیدن سیر نمی شم.

تو نور محو آباژور، ستاره های روی دیوار رو می شمرم
و سعی می کنم که خوابم نبره...

به سقف زل می زنم
و احساس امنیت می کنم از این که بالای سرم هست

و صدای تیک تیک ساعت
حس قشنگ تو خونه بودن رو بم میده .

برای اولین بار تو عمرم یک کتاب هدیه گرفتم با دستخط و امضای نویسنده.
حس خیلی خوبی داره.
انگار که یه آدم رو از پشت کاغذ لمس می کنی.

"از خرابه ها تا بهشت" ، مجموعه اشعار ایمان سمرقندی رو به همه توصیه می کنم.
 

سعی می کنم بفهمم در پس نگاه های مهربانش چیست .

اما چیزی نمی بینم جز محبت .

عادت ندارم .

یاد گرفته ام بی اعتماد باشم .

باور نمی کنم و

همچنان متحیر به لبخند های پر مهرش خیره می مانم ...

قومی متفکرند در  مذهب  و  دین         

                          قومی به گمان فتاده  در  راه   یقین

می ترسم ازآنکه بانگ برآید روزی     

                          کای بیخبران ره نه آن است و نه این


                                                                        خیام

                           

همیشه می دونستم که خیلی راه ها هست برای رسیدن به یک هدف.خیلی کارا میشه کرد. اما نمیشه فهمید کدوم درست ترینه !

بهترین حالت ممکن چیه؟ همون بهترینی که هیچ وقت ازش پشیمون نشی ...

سخته...

من تنها روشی که داشتم برای تشخیص، حس درونیم بوده. حسی که نمی دونم از کجا میاد و چرا . اما همیشه هست ؛ کاملا قوی و واضح .


خیلی جسارت می خواد که منطق رو بذاری کنار. اما باید این کار رو کرد. تو دنیایی که هیچ چیزش با عقل ما جور در نمیاد مسخره است که بخوای منطقی فکر کنی ،منطقی تصمیم بگیری و منطقی عمل کنی.

تازه اگر بفهمی که منطق یعنی چی ! و اینکه چرا اینقدر منطق تو با منطق بابات فرق می کنه !


یه کمی خل شدم...
زیاد آدم دیدن همین بلا رو سر همه میاره وقتی فکر کنی به اندازه تک تک آدم ها دنیا هست.

بعد با خودت میگی پس من کجام؟

برام یه کم سخته که بپذیرم خدا همیشه حواسش به همه مخلوقاتش هست . یاد اون پسر کوچولویی می افتم که امروز تو خیابون گریه می کرد. و اون آقایی که رو پل عابر پیاده سرکتاب باز میکنه. و اون پیرزنی که تو میدون ونک تو کارتون میشینه و خیلی های دیگه...

خوبه که استادم اجازه میده هر قدر می خوام کفر بگم و هیچ دینی نداشته باشم.

اینجوری عارف شدن واقعا شاهکاره.

اون موقع ها که تو دبیرستان هندسه می خوندیم ، نمی فهمیدم هندسه همون فلسفه است به یه زبون دیگه . چون اصلا فلسفه نخونده بودم !

اونایی که فلسفه می خوندن نمی دونستن که یه هندسه ایی هم هست که خیلی به فلسفه نزدیکه.

هندسه فردای امتحان یادم رفت چون به درد هیچ جای زندگیم نخورده بود.
حالا بعد چهار ، پنج سال که به فلسفه احتیاج پیدا کردم باید بگردم دنبال کتاب هندسه که بفهمم اون چی بود و این چیه !!!

و به این نتیجه می رسم که تمام سالهای مدرسه ـ غیر از اول دبستان که خوندن و نوشتن و جمع و تفریق یاد گرفتیم ـ در نهایت فضاحت حروم شد .

امروز سالروز وفات مصدق است.

روحش شاد.










امشب بزرگ شدم.... بزرگ تر از این نیم متر مربع فضایی که به ظاهر گرفتم.

دوست دارم امشب از تمام چیزایی که دارم لذت ببرم. شاید فردا نداشته باشمشون.به از دست دادنشون فکر نمی کنم. حیفه...

چقدر خوبه که نمی دونم فردا چه اتفاقی می افته.

دوست دارم تو این شادی تو هم با من باشی.حتی از این فاصله.

شاگرد کلاس عرفان شدم.

اولین و مهمترین درس :

یکی بود... یکی نبود... غیر از خدا هیچ کس نبود.

لافکادیو یه شیر مهربونه. می ذاره آدم هر قدر که بخواد ماچش کنه. مثل متین نیست که یه دونه بوس هم به آدم نمی ده.
دستاش همیشه بازه. یعنی بدو بیا تو بغلم. وقتی بغلش می کنی مثل عمو سبیل هاشو نمی کنه تو چشم آدم.
قلبش که یه ذره از جای نورمال پایین تره صاف و یه رنگه...قرمز قرمز. فکر کنم برای همین با بقیه شیر ها فرق داره و نمی خواد آدم رو درسته هاااام م م م  کنه.

خیلی دوستش دارم. فقط حیف یه بیست سالی دیر پیداش کردیم.



                                     

من حرف نمی زنم. اما تو می فهمی.

تو هیچ چی نمی گی. اما من می فهمم.

فقط و فقط حس می کنیم...

و این جوری هیچ سوء تفاهمی پیش نمی یاد.

چه حس خوبیه،  وقتی رویا های شبونه واقعی میشن.