... روز سپندارمذگان مبارک ...
ولنتاین هیچ وقت برای من هیچ معنی ای نداشته... چه عاشق بوده ام چه نه . چه آنروزهایی که نمیدانستم سپندارمذگانی بوده و چه حالا که میدانم .
هرگز روز عشق ایرانی را با سالروز مرگ کشیش رومی عوض نمی کنم . هرگز هویت و اصالت و هزاران ساله ام را به مشتی شکلات و خرسی پشمالو نمی فروشم . بر خلاف آنچه این روزها مد است ، من به ایرانی بودنم افتخار میکنم و مثل یک ایرانی عشقم را جشن میگیرم .
خیلی سعی کردم شماره تلفنش رو به خاطر بیارم ، اما نشد . آدم هایی که از زندگیم میرن با همه متعلقاتشون میرن ... شماره تلفن ... روز تولد ... حتی اسم فامیلی دیگه هیچ کدوم یادم نمی مونه .
همین جوری ویرم گرفته بود باش حرف بزنم ... باز به ذهنم فشار آوردم ... فایده ای نداشت . لعنت به این ناخودآگاه ! وقتی بشناسیش ، هیچ جوره نمیتونی با خودت رودرواسی داشته باشی . به سادگی و به موجه ترین شکل ممکن میگه منصرف شو !
منصرف شدم ؛ چاره ای نداشتم .
اصلا درک نمیکنم چطوری سه تا برادر با شخصیت ها و تربیت های مختلف میتونن عاشق یک دختر بشن !
متاسفم که از مردنت ناراحت نشدم . شاید همچین حقی نداشته باشم اما باید اعتراف کنم که کمی هم ته قلبم خوشحال شدم . از خودم خجالت نمی کشم . عذاب وجدان هم ندارم . هرچند مُردی ... اما امیدوارم بهت بر نخوره ؛ همه چیز خیای خوبه ... زیادی خوب .
فکر می کنم بهترین اتفاق اینترنتی این روزها اومدن محمد خاتمی به وبلاگستان باشه . من که خیلی ذوق کردم . یاد اون روز دانشجو افتادم که ترم اول بودیم ، کلاس رو جیم زدیم و رفتیم دانشگاه تربیت مدرس که سخنرانی خاتمی رو بشنویم .
چقدر از اون موقع تا حالا همه چی فرق کرده ...
عکس از محمد
یه امتحان خوب ، حال آدم رو از این رو به اون رو می کنه . باعث میشه کلاس گرامر خوش بگذره ... مهمونی زورکی شب یلدا قابل تحمل بشه ... و برنامه های مزخرف تلویزیون جالب به نظر بیاد !
اما بر عکس ، یه امتحان بد همه چیز رو بدتر میکنه ! ترافیک اعصاب آدم رو بیشتر از همیشه خرد میکنه . مزه باقالی پلو به افتضاح ترین حد ممکن میرسه ... و موقع خواب بالش از همیشه سفت تر میشه .
دیگه از دانشجو بودن خسته شدم
احساس یه کشاورز رو دارم که بعد از یه مدت طولانی بارون رو زمین هاش باریده ...
هیچ وقت تو عمرم این همه منتظر بارون نبودم ... هیچ وقت دلم تا این اندازه برای دیدن کوه ها تنگ نشده بود . هیچ وقت این قدر از خیس شدن زیر بارون لذت نبرده بودم .
خدایا شکرت .
یه وقت هایی تو زندگی پیش میاد که آدم نسبت به هیچ چی ، هیچ حسی نداره ...
مثل الان من . نمی فهمم چیه . فقط میبینم کمی بی تفاوت ترم .
لذت بخش ترین کار تو این مواقع ، خوندن وبلاگ بقیه است . انگار به حرفهای یکی گوش میدی بدون این که مجبور باشی همدردی کنی ... عکس العمل نشون بدی یا حتی تا آخر بشنوی !
مخاطب ساکت خیلی چیز خوبیه .
رمان ، نوشتن یک اتفاق نیست . بلکه اتفاق یک نوشتن است ...
بله . موافقم ؛ در همین حد . بیشتر از این متاسفانه نظری ندارم !
چهار ساعته که دارم سعی می کنم در این باب قلم بفرسایم اما نمیشه که نمیشه . خب چی بنویسم وقتی نمی دونم ؟؟؟ آخه این چه موضوع انشاییه ؟؟؟
باید صد تا تخصص داشته باشی تا بتونی یه صفحه درباره اش بنویسی ...
می دونم وقتی برم سر کلاس می بینم استاد، فی البداهه و مثل بلبل ، ده مدل شیوه نگارش رو با همین موضوع مسخره پشت سر هم ردیف می کنه و دوباره اون مونولوگ همیشگی در من تکرار میشه : یعنی من اینقدر بیسوادم ؟!چرا من اینقدر بیسوادم ؟! و ...
خسته ام از این همه شلوغی ...
کاش می تونستم برم یه جایی که هیچ صدایی نباشه ؛ نه تیک تیک ساعت ، نه وزوز فن کامپیوتر ، نه جیغ بچه همسایه ، نه آژیر دزدگیر ماشین و نه حتی موسیقی .
بدم میاد به کسی تلفن بزنم ..... بدون صدا کارتون نگاه میکنم .....دوست ندارم کسی بام صحبت کنه ..... حرف نمی زنم که صدای خودم رو هم نشنوم .
دلم سکوت می خواد ... سکوت ......