هنوز هم شب ها میاد تو اتاقم
همون مار درازی که تو بچگی می دیدم و الان یه جورایی شبیه به آدم شده

وقتی لامپ رو خاموش می کنم از لای در سرک میکشه ...
گاهی هم کنار جالباسی می ایسته و به من زل میزنه .
هنوز هم به اندازه وقتی کوچیک بودم ازش می ترسم .

با وحشت چراغ خواب رو روشن می کنم و دیگه نمی بینمش !
نمی تونم چشمهام رو ببندم . اون قدر صبر می کنم تا مطمئن شم رفته .

نمی دونم چقدر باید بزرگ شم تا شبح شبهای تاریک دست از سرم برداره .




نوشتنم نمیاد
مغزم پُره
امتحانات از هفته دیگه شروع میشه
حس درس خوندن ندارم
نمی دونم چرا  " سفر به انتهای شب "  این قدر طولانیه
و  " شازده احتجاب "  این قدر عجیب
و  " هرمنوتیک "  این قدر سخت ...

این ترم توی دانشگاه یک چیزی رو خیلی خوب یاد گرفتم :
 بیخود نیست درس ها رو بدون رعایت پیش نیاز نمیدن ؛
دلیلش اینه که آدم تا دو ماه بعد از شروع کلاس گیج نزنه
و مجبور نباشه قوانین تفسیر متن رو خودش به تنهایی ابداع کنه !


                                    




تنها به این دلیل کوچیک ، ساده ، اما کاملا واقعی

دلم نمی خواد بیام خونتون که

هر دفعه منو می بینی تنها چیزی که میگی اینه که

چرا نمیای خونمون !!!