-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفند 1383 00:11
اون موقع ها که تو دبیرستان هندسه می خوندیم ، نمی فهمیدم هندسه همون فلسفه است به یه زبون دیگه . چون اصلا فلسفه نخونده بودم ! اونایی که فلسفه می خوندن نمی دونستن که یه هندسه ایی هم هست که خیلی به فلسفه نزدیکه. هندسه فردای امتحان یادم رفت چون به درد هیچ جای زندگیم نخورده بود. حالا بعد چهار ، پنج سال که به فلسفه احتیاج...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 اسفند 1383 15:38
امروز سالروز وفات مصدق است. روحش شاد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 اسفند 1383 00:10
امشب بزرگ شدم.... بزرگ تر از این نیم متر مربع فضایی که به ظاهر گرفتم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 اسفند 1383 23:53
دوست دارم امشب از تمام چیزایی که دارم لذت ببرم. شاید فردا نداشته باشمشون.به از دست دادنشون فکر نمی کنم. حیفه... چقدر خوبه که نمی دونم فردا چه اتفاقی می افته. دوست دارم تو این شادی تو هم با من باشی.حتی از این فاصله.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفند 1383 22:51
شاگرد کلاس عرفان شدم. اولین و مهمترین درس : یکی بود... یکی نبود... غیر از خدا هیچ کس نبود.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفند 1383 13:34
لافکادیو یه شیر مهربونه. می ذاره آدم هر قدر که بخواد ماچش کنه. مثل متین نیست که یه دونه بوس هم به آدم نمی ده. دستاش همیشه بازه. یعنی بدو بیا تو بغلم. وقتی بغلش می کنی مثل عمو سبیل هاشو نمی کنه تو چشم آدم. قلبش که یه ذره از جای نورمال پایین تره صاف و یه رنگه...قرمز قرمز. فکر کنم برای همین با بقیه شیر ها فرق داره و نمی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 اسفند 1383 00:35
من حرف نمی زنم. اما تو می فهمی. تو هیچ چی نمی گی. اما من می فهمم. فقط و فقط حس می کنیم... و این جوری هیچ سوء تفاهمی پیش نمی یاد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفند 1383 00:53
چه حس خوبیه، وقتی رویا های شبونه واقعی میشن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 اسفند 1383 00:54
چقدر سخته که تنها باشی.... همه جا تاریک باشه.... و بخوای به خیلی چیزا فکر نکنی .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفند 1383 01:12
نمی دونم چه جوری دوستت داشته باشم ؟ خیلی معمولی، اما برای همیشه... یا با تمام وجود ، ولی برای یه مدت کوتاه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 اسفند 1383 00:33
اون موقع ها که دبستان می رفتم و تازه یاد گرفته بودم لوبیا چه جوری سبز میشه تو در و دیوار خونه لوبیا می کاشتم. همشون هم در می اومدن و من با افتخار محصول رو بر داشت می کردم و می ریختم پیش بقیه لوبیا های مامان. همیشه آرزو داشتم یکی از لوبیا ها مثل لوبیای سحرآمیز جک رشد کنه و بره تا ابرها. دوست داشتم رو ابرها راه برم و از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 بهمن 1383 23:19
......j'ai besoin d'un peu d'amour
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 بهمن 1383 08:54
سلام یه اسباب کشی کوچولو کردم به دلایلی مجبور شدم بلاگم رو عوض کنم.