چای

     
    او برایم آنقدر هست که صبح وقتی از خواب بیدار می شوم، یادم می رود دست و صورتم را بشورم و یک راست می روم به آشپزخانه و زیر کتری را روشن می کنم و چای دم می کنم. آنقدر به دم کردن چای صبح ها عادت کرده ام که بعضی وقت ها فکر می کنم اگر قرار نبود صبح ها شعله زیر کتری را روشن کنم، چه کار می کردم؟! ادامه...

احمق بودم که می خواستم کمکش کنم .
می خواستم شخصیت داشته باشه ... غرور داشته باشه . می خواستم قدر خودش رو بدونه .
ولی ترسید مسئولیت بدبختی اش به گردن خودش بیفته .
گفت : من نمی تونم ... من جسارت تو رو ندارم ... من ضعیفم !!!
و راه ساده تر رو انتخاب کرد : اختیار به دست دیگری دادن و به انتظار خوشبختی نشستن .

احساس یه کور بهت دست میده که توی جنگل ولش کرده باشند ، وقتی کسی رایج ترین و پیش پا افتاده ترین قوانین متافیزیکی رو برات تعریف میکنه !

حسنی به مکتب نمی رفت ... وقتی می رفت مکتب تعطیل می شد !

این ترم آخری دیگه تصمیم گرفتم دانشجوی فعال و کوشایی باشم و سعی کنم تمام واحد های پس و پیشی رو که با بدبختی و چک و چونه زدن با مدیر گروه  گرفتم ، پاس کنم . اما انگار زمونه نمی خواد که من بچه مثبت بشم  ؛ یعنی یه روز هم که من میام سر کلاس میبینم یا استاد تشریف نیاورده یا بچه ها یواشکی تشریف بردن !


چه خوب بود اگر آدم ها از زیر بُته سبز می شدند و هیچ فک و فامیلی نداشتند و مجبور نبودند برای اینکه با پدر و مادرشان دعوا نکنند تن به رفتن به عروسی پسرعمه ای بدهند که حتی نمی خواهند ریختش را ببینند .


باورش کمی سخته که کشور ما ایران صاحب 170 اثر از بزرگترین نقاشان دنیا باشه.اما حقیقت اینه که به برکت علاقه فرح پهلوی به فرهنگ و هنر ، انبار موزه هنرهای معاصر تهران پُره از تابلوهای پیکاسو ، روتکو ، مونه ، دالی ،  میرو و دهها نقاش دیگه . 
بالاخره بعد از سالها یه آدم خوش ذوق پیدا شد که به هنردوست های در حسرت لوور، فرصتی بده تا تو مملکت خودشون بتونن نمونه ای از هنر جهان رو
ببینن .
جای شکرش باقیه که تابلو ها با این حساسیت کم نظیر مسئولان در نگهداری آثار هنری و باستانی ! سالم موندن و قابل نمایش هستند .


...  کلود مونه ...

... پابلو پیکاسو ...



... خوان میرو ...


  این روزها خیلی به مامان دقت می کنم و متعجب میشم از اینکه اون هیچ وقت پوزخند نمیزنه و به هیچکس  تمسخر آمیز نگاه نمیکنه !

 همیشه  یادم میره فرشته ها رو   روی زمین هم میشه پیدا کرد .  


از شنیدن خبر مرگ یکی از بچه های وبلاگ نویس به شدت ناراحت شدم .
هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که وبلاگ نویس ها هم ممکنه بمیرن !

خدا رحمتش کنه .


زندگی ما پر از آدمه ، که همه تاریخ مصرف دارن ! من برای تو .... تو برای من ....

وقتی تاریخ مصرف من تموم شه باید برم .

ما تا ابد با هم نیستیم . من راه خودم رو میرم ... با تو یا بی تو .

تو یه مرحله قشنگی توی زندگی من . اما تموم میشی . چون رشد می کنی .

من هم برای تو تموم میشم .

موندن هر کدوم یعنی گندیدن !

من رو همین امروز که هستم بخواه . شاید فردا دیگه روز تو نباشه !



شب های تهران واقعا وحشتناکه اگه یه دختر تنهای بیرون از خونه باشی!

ساعت 10 وقتی دنبال تاکسی میگردی تا زودتر از کابوس میدان انقلاب و خیابون های اطرافش راحت شی ، همه چیز آدم رو می ترسونه ...

تمام پسر هایی که روزها خوشگل و باحال به نظرت میان ، یه جور دیگه میشن ... کثیف و وقیح ! کوچکترین نگاهی برات حکم یه تهدید رو داره ... انگار همه مرد ها گرگ شدن و میخوان تکه پاره ات کنن .همش حواست به اینه کسی زیادی نزدیکت نیاد. از دیدن دختر های دیگه تعجب می کنی : اونا این وقت شب بیرون چیکار میکنن ؟ و با تمسخر به خودت میگی همون کاری رو که من میکنم . موقع تاکسی گرفتن چند بار راننده رو برانداز میکنی که مشکوک نباشه ... مسیر انگار دو برابر همیشه است .

 ساعت 11 وقتی میرسی خونه هزار بار خدا رو شکر میکنی که یه دختر بدبخت خیابونی نیستی .

هیچ وقت نمی دونستم چقدر برام سخت و عذاب آوره که کسی یادداشت های شخصیم رو بخونه .

این دزدیه ....

یکی به خصوصی ترین حریم من که هیج انسانی حق نداره پاشو توش بذاره تجاوز کرده ....

به اون بخش از وجودم که حتی مادمازل هم نمیخواد اونو به کسی نشون بده .....


                            

فیلم  closer  رو دیدم ؛

آدم ها به هم دروغ میگن برای اینکه به هم نزدیک تر شن .

اما همه همدیگه رو از دست میدن !

بعد میخوان که حقیقت رو بدونن ، 

وقتی همه چی رو می فهمن اوضاع بهتر میشه ؟

نه .....  

زندگی شون از هم می پاشه .

به همین راحتی !
 




                                                         



فردای انتخابات قراره چی به سرمون بیاد ؟؟؟

هنوز هم شب ها میاد تو اتاقم
همون مار درازی که تو بچگی می دیدم و الان یه جورایی شبیه به آدم شده

وقتی لامپ رو خاموش می کنم از لای در سرک میکشه ...
گاهی هم کنار جالباسی می ایسته و به من زل میزنه .
هنوز هم به اندازه وقتی کوچیک بودم ازش می ترسم .

با وحشت چراغ خواب رو روشن می کنم و دیگه نمی بینمش !
نمی تونم چشمهام رو ببندم . اون قدر صبر می کنم تا مطمئن شم رفته .

نمی دونم چقدر باید بزرگ شم تا شبح شبهای تاریک دست از سرم برداره .




نوشتنم نمیاد
مغزم پُره
امتحانات از هفته دیگه شروع میشه
حس درس خوندن ندارم
نمی دونم چرا  " سفر به انتهای شب "  این قدر طولانیه
و  " شازده احتجاب "  این قدر عجیب
و  " هرمنوتیک "  این قدر سخت ...

این ترم توی دانشگاه یک چیزی رو خیلی خوب یاد گرفتم :
 بیخود نیست درس ها رو بدون رعایت پیش نیاز نمیدن ؛
دلیلش اینه که آدم تا دو ماه بعد از شروع کلاس گیج نزنه
و مجبور نباشه قوانین تفسیر متن رو خودش به تنهایی ابداع کنه !