چقدر سخته
که تنها باشی....
همه جا تاریک باشه....
و بخوای به خیلی چیزا فکر نکنی .

نمی دونم چه جوری دوستت داشته باشم ؟

خیلی معمولی، اما برای همیشه...

یا

با تمام وجود ، ولی برای یه مدت کوتاه...


اون موقع ها که دبستان می رفتم و تازه یاد گرفته بودم لوبیا چه جوری سبز میشه تو در و دیوار خونه لوبیا می کاشتم. همشون هم در می اومدن و من با افتخار محصول رو بر داشت می کردم و می ریختم پیش بقیه لوبیا های مامان.

همیشه آرزو داشتم یکی از لوبیا ها مثل لوبیای سحرآمیز جک رشد کنه و بره تا ابرها. دوست داشتم رو ابرها راه برم و از اون بالا خونمون رو ببینم. دوست داشتم مرغ تخم طلای غوله رو بدزدم. کلی هم ترفند پیش بینی کرده بودم که مثل تو قصه نتونه بیاد دنبالم.

حیف که هیچ کدوم از لوبیا ها سحرآمیز نبود.