اون موقع ها که تو دبیرستان هندسه می خوندیم ، نمی فهمیدم هندسه همون فلسفه است به یه زبون دیگه . چون اصلا فلسفه نخونده بودم !
اونایی که فلسفه می خوندن نمی دونستن که یه هندسه ایی هم هست که خیلی به فلسفه نزدیکه.
هندسه فردای امتحان یادم رفت چون به درد هیچ جای زندگیم نخورده بود.
حالا بعد چهار ، پنج سال که به فلسفه احتیاج پیدا کردم باید بگردم دنبال کتاب هندسه که بفهمم اون چی بود و این چیه !!!
و به این نتیجه می رسم که تمام سالهای مدرسه ـ غیر از اول دبستان که خوندن و نوشتن و جمع و تفریق یاد گرفتیم ـ در نهایت فضاحت حروم شد .
لافکادیو یه شیر مهربونه. می ذاره آدم هر قدر که بخواد ماچش کنه. مثل متین نیست که یه دونه بوس هم به آدم نمی ده.
دستاش همیشه بازه. یعنی بدو بیا تو بغلم. وقتی بغلش می کنی مثل عمو سبیل هاشو نمی کنه تو چشم آدم.
قلبش که یه ذره از جای نورمال پایین تره صاف و یه رنگه...قرمز قرمز. فکر کنم برای همین با بقیه شیر ها فرق داره و نمی خواد آدم رو درسته هاااام م م م کنه.
خیلی دوستش دارم. فقط حیف یه بیست سالی دیر پیداش کردیم.
من حرف نمی زنم. اما تو می فهمی.
تو هیچ چی نمی گی. اما من می فهمم.
فقط و فقط حس می کنیم...
و این جوری هیچ سوء تفاهمی پیش نمی یاد.
نمی دونم چه جوری دوستت داشته باشم ؟
خیلی معمولی، اما برای همیشه...
یا
با تمام وجود ، ولی برای یه مدت کوتاه...
اون موقع ها که دبستان می رفتم و تازه یاد گرفته بودم لوبیا چه جوری سبز میشه تو در و دیوار خونه لوبیا می کاشتم. همشون هم در می اومدن و من با افتخار محصول رو بر داشت می کردم و می ریختم پیش بقیه لوبیا های مامان.
همیشه آرزو داشتم یکی از لوبیا ها مثل لوبیای سحرآمیز جک رشد کنه و بره تا ابرها. دوست داشتم رو ابرها راه برم و از اون بالا خونمون رو ببینم. دوست داشتم مرغ تخم طلای غوله رو بدزدم. کلی هم ترفند پیش بینی کرده بودم که مثل تو قصه نتونه بیاد دنبالم.
حیف که هیچ کدوم از لوبیا ها سحرآمیز نبود.